معرفی کتاب: ایاز غلام دربار سلطان محمود غزنوی بود. او هر روز به اتاق قدیمیاش میرفت و سپس به در قفل محکم و بزرگی میبست تا کسی وارد اتاقش نشود و به دربار شاه میرفت.یک روز که شاه و درباریانش از دست آن مرد خسته شده بودند و کنجکاو بودند از غلام میپرسند: شاید در آن اتاق گنجی است؟ و غلام با لحن محکمی جواب داد: خیر، من در آنجا چیزی ندارم و هیچ کس اجازهی ورود به آن مکان را ندارد حتی شاه.
و آن زمان بود که سلطان محمود با خودش فکر کرد که حتماً در اتاق مرد، گنج بزرگی است و به همین دلیل شب سی نفر را مأمور کرد تا به خانهی غلام بروند و بفهمند که در خانهی او چه چیزی وجود دارد. زمانی که ماموران به اتاق رفتند، هیچ گنجی را پیدا نکردند. تنها چیزی که آنجا بود؛ یک دست لباس کهنه و قدیمی که به لباس چوپانی شباهت داشت و یک چوب چوپانی هم بود. همین را هم به شاه گفتند و شاه همان لحظه خندهای به لبش آمد و گفت: این غلام میخواست بداند که از کجا به کجا رسیده است و این برای او خیلی مهم است و لباسها را به اتاق بر گرداندند و به غلام گفتند.
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.