معرفی کتاب: بارانا از اینکه دوستانش را گم کرده بود، غصهی زیادی داشت. برای اینکه حال دوست کوچولویم بهتر شود او را به باغ عفیف آباد بردم. بارانا میتوانست پرواز کند و آرام بالای سرم بال میزد؛ از او پرسیدم: بارانا! آخرین بار دوستانت رو کجا دیدی؟ هنوز جوابی نداده بود که گفتم: آهان! بهتره اول پدر و مادرت رو پیدا کنیم؟ از اونا بگو که کجا هستن؟ بارانا مکثی کرد و بعد گفت: پدر و مادر؟! ما آدم کوچولوهای پرنده که پدر و مادر نداریم، ما حتی خونه هم نداریم. به او گفتم: به نظرت دوستانت کجا میتونن باشن؟ سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: اوم… یادم نمیاد. فکر کنم تو یه باغ بزرگ…
به او گفتم: اسم باغ چی؟ یادته؟ یا نشونه ای از اون باغ؟
بارانا از خوشحالی چشمانش برق زد و گفت: آره، آره، یه گل خاص تو باغه.
با هیجان پرسیدم: اسم اون؟ اسم اون گل چیه؟
چهرهی بارانا درهم رفت و گفت: باران! من اسم گل رو نمی دونم؛ فقط یه رز خاص بود…
گفتم: اشکالی نداره و قدم زنان از باغ عفیف آباد بیرون رفتیم. برای کمک به بارانا راهی باغهای دیگر شیراز شدیم که هم فال بود و هم تماشا…
به باغ دلگشا رسیدیم که بسیار بزرگ و زیبا بود. جوی آب زیبایی از میان آن رد میشد و یک عمارت زیبا هم در آن قرار داشت. درختهای بلند و کهنسالی را دیدیم اما آن گل رز زیبا را پیدا نکردیم.
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.