معرفی کتاب: دلنوشتههای دختری که در دیار غربت تک و تنها بزرگ میشه… حرفایی که براتون توی این کتاب نوشتم توی هیچ کتاب و دانشگاه و کلاسی گفته نشده… این کتاب حاصل هزاران هزار بار زمین خوردن و دوباره از نو شروع کردنه. این کتاب جواب خیلی از سؤالای بیجوابتونه، درددلهای نگفتتونه، اشکهای بیصدا ریختنتونه. امیدوارم بعد از خوندن این کتاب حس کنید که توی این دنیا شما نه اولین نفر بودید و نه آخرین نفرید… دخترا واقعاً شبیه مامانشون میشن. مامانم همیشه میگه وای چقدر از مردا بدم میاد، میگفتم آخه چرا؟ میگفت تو کوچیکی نمیفهی. واقعاً هیچکس تو دنیا به اندازه آدم قشنگااا نمیتونن بفهمن که مردا چه موجوداتی هستند. وقتی سنت کمه بچهای بهت گیر میدن خوشحال میشی. بزرگ که میشی حالت بهم میخوره، همش میخوای فرار کنی، نشنوی، کر باشی، نبینی. چقدر دنیا با مردایی که مریضن روحشون و جسمشون و نفسشون جای بدی برای زندگی کردنه. چرا نتونی وقتی هوا تاریک میشه بیرون باشی، هر لباسی که دلت خواست بپوشی، توی هر جمعی که دلت خواست بری با خیال راحت بعد هم برگردی خونت. چرا باید قتل باشه، تجاوز باشه؟ چرا ما باید محدود باشیم وقتی مردا میتونن برن دکتر روانشناس و خودشونو درمان کنن. تا حالا به این فکر کردید همیشه ما باید فرار کنیم، ما باید بترسیم، ما باید هی برگردیم پشت سرمونو نگاه کنیم. تا حالا شده مردا از ما بترسن؟ نه نشده چون اونا خودشونو میشناسن. یعنی چند دهه آدما با این حس دارن زندگی میکنن. همین الآن چند هزار نفر تو دنیا دارن آسیب میبینن و کسی هیچ کاری از دستش بر نمیاد. اینقدر توی اخبار شنیدیم که دیگه برامون مثل قهوه صبحگاهیمون عادی شده. چرا؟ چون برای ما که اتفاق نیفتاده پس به ما چه. هیچوقت فکر نمیکنیم که شاید نفر بدی دوستم باشه، من باشم، دختر فامیلمون باشه واسه همین اهمیت نمیدیم. همین بیتفاوت بودن ما باعث میشه به این حال و روز بیفتیم…
کلید واژهها: داستان زندگی، داستان فارسی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.