معرفی کتاب: این چندمین بار است که نگاهم به چشمانی که در این قاب است گره میخورد. چشمانی که رهایم نمیکند و حرفهای زیادی دارد. روبروی قاب عکس میخ کوب شدهام و نگاهمان در هم قفل شده. لبخند می زند. تصاویری در چشمانش میبینم. تصاویری از خاک، خاکی که وطن است و در آماج گلولههای توپ و تانک، خاکستر و خون را در فضا معلق میکند. اما آن لبخند، آن لبخند هست و محو نمیشود. میخواهم صورتم را برگردانم اما نمیشود. چشمهای عمو گیراییاش طوری ست که نمیشود. با خودم می گویم: راز این نگاه چیست؟ عمو چه میخواهد بگوید؟ یعنی عمو مرا میشناسد؟ عمو که مرا ندیده، چطور میشناسد؟ اما یادم به حرفهای پدرم می افتد که همیشه میگوید: شهدا زندهاند و شاهد و ناظر کارهای ما هستند. به همین خاطر باید طوری زندگی کنیم که شهدا از ما راضی و خشنود باشند. آنها جانشان را در راه وطن از دست دادهاند تا ما در آرامش زندگی کنیم و زیر بار ظلم و جور نباشیم. پس عمو مرا میشناسد. کاش بیشتر در مورد عمو بدانم. بالاخره بعد از مدت زمانی طولانی از جلوی قاب عکس عبور میکنم و به سمت پدربزرگ میروم. پدربزرگ با آرامش سجادهاش را میبندد و به گوشهای میگذارد. یادم می افتد من هنوز نمازم را نخواندهام. ابتدا میروم و نمازم را میخوانم و بعد به سراغ پدربزرگ میآیم. سوالاتم زیاد است. ذهنم حسابی مشغول است و نمیدانم از کجا شروع کنم؟ نکند با پرسیدن این سؤالات پدربزرگ را ناراحت کنم؟ هر چه باشد عزیزش هست و حتماً با هم خیلی خاطره دارند. شاید نحوۀ شهادت عمو یادش بیاید و دلش بگیرد. داشتم کم کم از پرسیدن سوالاتم پشیمان میشدم که ناگهان با صدای پدربزرگ به خودم آمدم. پدربزرگ همین طور که داشت با تسبیح بر محمد و آل محمد صلوات می فرستاد گفت: عمو محمدعلی در سال ۱۳۳۲ در همین گویم در خانواده ای مذهبی پا به عرصۀ وجود گذاشت. دورۀ ابتدایی را در روستای خودمان گذراند و برای ادامه تحصیل به شیراز رفت. وقتی دیپلم گرفت، متصدی آزمایشگاه شد. اما به خاطر علاقۀ زیادی که به مسائل دینی و ولایت فقیه داشت، بعد از گذراندن دوره کلاس های ایدئولوژی و قرآن، شروع به تدریس دینی و قرآن در روستایمان کرد. محمدعلی خیلی خوش اخلاق بود، حجب و حیا داشت و پایبند به اصول مکتب بود. با اوج گیری انقلاب، در تظاهرات شرکت می کرد و در حکومت نظامی، شبها روی پشت بام می رفت و فریاد الله اکبر سر می داد و جوانان روستا را هم برای مبارزه همراه خود میکرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی، در فعالیت فرهنگی روستای گویم نقش موثری داشت. در شیراز هم با مسجد عظیمی و مسجد آتشی ها همکاری می کرد و از شاگردان مکتب شهید دستغیب بود. بعد از شروع جنگ تحمیلی روحش آرام نگرفت و عاشقانه فریاد «هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرنی» حسین زمان خمینی بت شکن را لبیک گفت و از طرف بسیج سپاه شیراز به جبهۀ نبرد حق علیه باطل رفت و در روز شانزدهم دی ماه پنجاه و نه در کربلای هویزه همراه با دانشجویان پیرو خط امام مظلومانه مثل سرورش آقا اباعبدالله (ع) به شهادت رسید.
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.