معرفی کتاب: ربع ساعت بعد کلاسم شروع میشد و داشتم با زهرا و پریسا به سمت کلاس میرفتیم. آنها از دوستان صمیمیام هستند، تقریباً همهی کلاسهایمان را با هم برمیداریم و همیشه با هم هستیم.
مثل همیشه در حال گفتوگو بودیم و بیخیال اطرافمان، که یکی از پسرهای دانشگاه سلام کرد و ما هم پاسخ دادیم و از کنارش رد شدیم. گفت: خانم دبیری، برگشتم و دیدم آقای پارسا نوری یکی از همکلاسیهایمان است.
آقای نوری، دانشجوی ترم آخر است و فقط یکی دو کلاس با هم هستیم، قدی بلند و هیکلی ورزشکاری، با لباسهای مد روز و خلاصه، از آن تیپ پسرهایی که بعضی از دختران دانشگاه به بهانههای مختلف با او همصحبت میشدند.
اگر من را به فامیلی صدا نکرده بود، شک میکردم که با من کار دارد. حتی زهرا و پریسا هم از این رفتار او تعجب کرده بودند.
تیپ او کجا و چادر و پوشش من کجا، حالا اگر با پریسا و زهرا کار داشت باز معقولتر بود؛ چون آنها مانتویی هستند، البته حجابشان کامل است و زهرا هم در اوایل چادر میپوشید ولی کمکم به بهانههای مختلف کنار گذاشت، ولی باز هم خدا را شکر حجابش هنوز کامل است و هر دوی آنها هم به چارچوبهای دین پایبند هستند.
وقتی ما برگشتیم، آقای نوری دوباره سلامی کرد و بعد از عذرخواهی گفت که میخواهد با من صحبتی کند. پریسا و زهرا رو کردند به من و گفتند ما تا کلاس شروع نشده میرویم و جا میگیریم.
بچهها که رفتند، نمیدانم چرا احساس تنهایی بدی به من دست داد و با اینکه اعتماد به نفسم کم نبود، کمی اضطراب داشتم، و هر کسی هم که رد میشد نگاهمان میکرد. آقای نوری با لبخند گفت: «میخواستم با شما بیشتر آشنا شوم و اگر امکانش هست بعد از کلاس با هم کمی صحبت کنیم.»
من گیج شده بودم، آشنایی برای چه؟ در حالی که سرم پائین بود و سعی میکردم خیلی نگاهش نکنم. گفتم: برای چه باید با هم آشنا شویم؟ خندهای کرد، ولی مشخص بود که میخواهد مؤدبانه صحبت کند و گفت: برای ساختن سرنوشتمان. من که اصلاً توی این فکرها نبودم با شنیدن این جمله احساس کردم حالم خوب نیست و گفتم: ببخشید من امروز کار دارم و میخواهم بعد از کلاس سریع بروم. گفت: مشکلی نیست میتوانیم با ماشین من برویم و در راه با هم صحبت کنیم…
کلیدواژهها: داستانهای فارس، حجاب، داستان خانوادگی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.