معرفی کتاب: پرونده مریضم رو بستم و سرمو گذاشتم رو میز… همه آدما تو زندگیشون مشکل دارن و دردایی دارن که شاید از نظر ما خیلی کوچیک باشه و ارزش ۵ دقیقه فکر کردن بهش هم نداشته باشه ولی همون مشکلی که از نظر ما بیارزشه میتونه زندگی یه آدم رو مدتها درگیر کنه… با صدای بسته شدن در، چشام رو باز کردم و گفتم: مگه نگفتم فعلاً کسی وارد اتاقم نشه. مارال: سلام خانم دکی. سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم… با اون لبخند و همون تیپ همیشگیش کنار در وایساده بود. چشمم سر خورد سمت الستارای لنگه به لنگش… عاشق الستاراش بودم همه مدل و رنگشو داشت. آنقدری که از الستاراش مراقبت میکرد و براشون وقت میزاشت برای دوربین عکاسیش نمیزاشت… به صندلیم تکیه دادم و گفتم: چه عجب راه گم کردی؟! اومد سمتم و روی صندلی روبه روییم نشست و گفت: نخیرم، تقصیر خودته. آنقدر سرتو با کار گرم کردی که یادت رفته رفیق و خانوادهای هم داری. باشه بابا، بلند شدم و همونطور که وسایلم رو داخل کیف میزاشتم گفتم: پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم. مارال: مگه مریض نداری؟ چرا ولی برای امروز کافیه… میندازم برای یه وقت دیگه. لبخند پتو پهنی زد و گفت: ایول پس بزن بریم. باهم از اتاق بیرون رفتیم و بعد حرف زدن با منشی و عقب انداختن ساعت مریضام از مطب خارج شدیم. کنار در وایسادیم و همزمان گفتیم: حالا با کدوم بریم… مارال رفت سمت ماشین من و گفت: با مال تو بریم من بعداً میام مال خودمو بر میدارم. سرم رو تکون دادم و سوار شدم. آینه جلو رو روی خودم تنظیم کردم و خودمو مرتب کردم. آینه رو دوباره تنظیم کردم و گفتم: بریم دیگه…
کلید واژهها: رمان، فارسی، عاشقانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.