معرفی کتاب: بچهتر که بودم، پدر قاصدک هر شب قبل از خواب برایم رؤیابافی میکرد، رؤیای رسیدن به دشت پرواز قاصدکها.
جایی که همیشه سبزه، قاصدکها میخندن، بدون ترس از طوفان، بدون قاتلی بنام باران!
با خودم میگفتم، ولی آخه مگه میشه بدونِ باران سبز بود؟ شاید تنها جایی از داستانِ پدر که غیر واقعیه، همین باشه!
نمیدونستم چرا اینقدر باران برای اهالی روستای قاصدکها، ترسناکه، باران به این قشنگی!
هر وقت که هوا ابری میشد، پدر قاصدک من رو بغل میکرد و بدو بدو میبرد داخل خانهمان، خانه که نه، لانه پرندهای که سقفش با چند برگ خشک پوشیده شده بود و مدتها پیش صاحبخانه، آن را ترک کرده بود.
نمنم شروع میکرد، صدای تیک و تاکش از سقف به گوش میرسید، هرچه میگذشت، شدیدتر میشد و هرچه شدیدتر، نگرانی پدر هم بیشتر!
زیر لب با ترس میگفت: همان نمنمش هم ترسناک بود، خدا بخیر کند!
از سقف میترسید، نه بخاطر خودش، بخاطر من!!!
هر از گاهی، شدت باران کم میشد، آنقدر کم که سکوت همهجا را فرا میگرفت.
بنظر من، این سکوت ترسناکتر از باران شدید بود، سکوتی توأم با غم…
انگار جهان دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
درست همان لحظه که همه جا در سکوت فرو رفته بود، آسمان باز دلش هوای گریه میکرد، گریهای که فریادش گوش جهان را کر میکرد، گریهای شدیدتر از قبل!
با هر فریادش، لحظهی کوتاهی همه جا را روشنایی فرا میگرفت، و چه زیباست در دل شب، روشناییای که از دل تاریکی، بر میخیزد!
آنقدر در فکر فرو رفته بودم که حواسم به چهرهی بهتزده و لرزان پدر نبود.
فردای آن روز، همه چیز انگار نو شده بود، همه چیز انگار رنگیتر، مثل رنگینکمانِ تاری که هرچه میگذشت، وسطِ آسمانی که از قبل صافتر و آبیتر شده بود، تارتر میشد.
شاید کمی دیوانهوار باشد این حرفم ولی، من عاشقِ بارانم!!!
میدانم که باران برای یک قاصدک، یعنی مرگ، ولی حتماً که نباید زیرش رفت! از دور هم میتوان عاشقی کرد.
بارانی که به همه چیز و همه جا، رنگ، بو و جانی دوباره میدهد، نمیتواند بد باشد.
هر چند که او میگرید و از گریهاش، یک جهان به شادی میایستد!!…
کلیدواژهها: آغاز درد، آغاز رهایی، آخرین آدمبرفی، افکارِ زنگ زده، رنگهای تاریکی، ستارهی سوخته، رنگهای مُرده، ریشههای نارَس، لمسِ واقعیت، دشتِ قاصدکها
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.