معرفی کتاب: در جنگلی بزرگ، تارتنکی بود که برای خودش میگشت و از اطرافش لذت میبرد. یک روز از دور صدایی شنید و با عجله جلو رفت.
صدای یک گوسفند کوچولو به نام شکلات بود.
یک روز که شکلات با دوستانش به پارک رفته بود و چند ساعتی را در پارک بازی کرده بود، کمکم بدنش شروع به خارش کرد.
شکلات از شدت خارش گریه میکرد و از پارک گریهکنان به سمت خانه حرکت کرد. تارتنک صدای او را شنید و گفت: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چرا اینقدر خودت رو میخارونی؟
شکلات گفت: نمیدونم از وقتی از پارک اومدم چند تا کک دارن لابهلای پشمام میچرخند و هر کاری میکنم بیرون نمیان، اونا دارن خون من رو میمکند…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکان، عنکبوتها، ککها
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.