معرفی کتاب: با آواز دلنشین پرندگان که در جانم میریخت از خواب بیدار شدم. چشم که گشودم، شادابی عمیقی در تنم احساس کردم. انگار شب گذشته اتفاقات خوبی افتاده باشد.
احساس قدرت بیشتری میکردم. شاخههایم راه آسمان را در پیش گرفته و تن پوشی سبز وجودم را میآراست. ساقهام محکمتر شده و در انتهای آن شاخهای دیگر در حال رویش بود. ریشههایم خاک را جلو میرفت.
ساعتی که گذشت، خورشید درست مقابل چشمانم بود و گرمی تیغههایش در تنم فرو می نشست. انگار خوشحالیام بی مورد بود و جور دیگری داشتم عذاب میکشیدم. با خودم گفتم: کاش همانطور کوچک مانده بودم و زیر سایه شاخ و برگ درختان دیگر در امان بودم. یا کاش هستهای بودم و از دل خاک بیرون نمیآمدم.
آسمون سیاه رنگ
ستارههای قشنگ
درخت پیر گفت: خورشید
بازم تو شب درخشید
کلیدواژهها: کودک و نوجوان، موسیقی، شعر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.