معرفی کتاب: در شهری دور گل بیبی با نوهاش سهراب زندگی میکرد. گل بیبی بسیار مریض و ناتوان بود، برای همین سهراب به جای گل بیبی کار میکرد. سهراب هر روز صبح به مدرسه میرفت و به درس خواندن مشغول میشد. او درس و مدرسه را خیلی دوست داشت و عصرها با گوسفندان خود به دشت میرفت. یک روز از بالای دشت، صدای عجیبی شنید. انگار کسی کمک میخواست.
– کمک! کمک! کمک!
سهراب آن صدا را دنبال کرد و به آن نزدیکتر شد. به صخرهای رسید نگاهی به داخل صخره انداخت و دید که دختربچهای ریزنقش در آنجا گیر افتاده است. سهراب بدون معطلی با چوبدستیاش به او کمک کرد که از آنجا بیرون بیاید، هر دو با هم بازی کردند.
نزدیک غروب بود، روشنک و سهراب تصمیم گرفتند تا به سمت خانه بروند. در راه برگشت، شیئی براق نظر آنها را جلب کرد. به سمتش دویدند و با یک عینک مواجه شدند.
سهراب عینک را به چشم زد که یکدفعه دید، همراه روشنک وارد دنیای جدیدی شده. رو به روشنک کرد و گفت: اینجا کجاست؟!
هر دو خندیدند.
این دنیا پر از چیزهای قشنگ بود، چیزهایی که آنها دوست داشتند؛ دشت سرسبزی که وسط آن یک چرخ و فلک زیبا با بادکنکهای رنگی، میزهای بزرگی که پر از کیک و شیرینیهای رنگارنگ بود.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، جادوگری، آرزوها، مادربزرگها
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.