معرفی کتاب: در زندان شهر، مرد فقیری بود که خیلی غذا میخورد؛ علاوه بر غذای خود غذای تمام زندانیها را میخورد. روزی تمام زندانیها شاکی شدند و رفتند به زندانبان گفتند که پیام ما را به قاضی برسان و بگو: مرد فقیری در بند ماست که خیلی غذا میخورد، علاوه بر غذای خود غذای تمام ما را میخورد، ما هم مجبوریم یا یواشکی غذا بخوریم و یا حداقل دو تا قاشق به ما غذا میرسد. ما دیگر خسته شدهایم یا او را به بند دیگری ببرید یا او را آزاد کنید.
زندانبان پیام زندانیها را به قاضی رساند. چند روز بعد قاضی دستور داد مرد فقیر را ببرند و دور تا دور شهر بگردانند و به همه بگویند که او فقیر است؛ به او وام و قرض ندهید، زیرا او فقیر است و پولی برای پس دادن ندارد. سربازها رفتند و از مرد هیزم فروش که یک شتر داشت، خواهش کردند که این کار را انجام دهد.
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.