معرفی کتاب: یک دختر سرخپوست بود به نام مایا، مایا از خانه بیرون رفت که یهویی یک غول خیلی بزرگ میبیند به نام روکا و با یکدیگر دوست میشوند.
مایا به روکا میگوید: من میخواهم به مدرسه بروم، روکا میگوید: خب با ماشین برو! مایا میگوید: من که ماشین ندارم و رانندگی هم بلد نیستم.
روکا میگوید: لازم نیست که رانندگی کنی من به تو یک ماشین هوشمند میدهم که میتوانی به آن برنامه بدهی و مبدأ و مقصد را برایش مشخص کنی تا تو را به مدرسه ببرد و دیگر لازم نیست که رانندگی کنی؛ به شرط اینکه با من دوست باشی و مرا در عاجی که به گردنت هست نگه داری تا همیشه با تو باشم.
مایا قبول میکند…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکان، اختراعات، خلاقیت در کودکان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.