معرفی کتاب: حضرت موسی از راهی میگذشت که چوپانی را در حال سخن گفتن با خدا دید، چوپان میگفت: تو کجایی که من چاکرت شوم، چارقدت را بدوزم، سرت را شانه کنم. جایت را بروبم تا تو بخوابی، همهی بزهایم فدای تو، تو کجا هستی تا برایت شیر بیاورم، لباسهایت را بشویم و پشههایت را بکشم.
چوپان همچنان فریاد میزد و خدا را جست و جو میکرد که موسی خشمگین شد و نزد او رفت و به او گفت: ای مرد احمق! این چه سخنانی است که می گویی؟ مگر خدا دست و پا دارد که تو آن را ببوسی؟ مگر خدا میخوابد که برای او رختخواب بندازی؟ تو دین خود را از دست دادهای و حرفهای بیهوده میزنی. با حرفهای تو جهان آلوده میشود؛ دیگر این سخنان را نگو اگر هم خواستی بگویی پنبه در دهان فرو کن شاید خدا تو را ببخشد.
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.