معرفی کتاب: در خانهی مامانبزرگ باغچهای کوچک بود که بوته نخودی در آن روییده بود. آن بوته پر از پیله بود. در یکی از پیلهها پنج نخود بود. شبها و روزها میگذشت، وقتی ماه کامل بود برای آنها طبل میزد و وقتی ماه نیمه بود برای آنها گیتار میزد و صبحها خورشید برایشان آواز میخواند
نخودها خوشحال بودند و فکر میکردند همهی دنیا سبز است، آخر آنها جز داخل پیله جایی را ندیده بودند.
روزهای بیشتری گذشت و نخودها بزرگ و بزرگتر شدند طوری که پیله برایشان تنگ شده بود. چهار نخود بودند که خیلی غر میزدند و تنها نخود کوچولو بود که حرفی نمیزد. پیله زرد شده بود و آنها فکر میکردند همهی دنیا زرد است تا اینکه یک روز در اثر فشار بزرگ شدن نخودها غلاف شکافت؛ همه ترسیدند و چون به نور عادت نداشتند، چشمهایشان را بستند. آن چهار نخود گفتند بهتر است در پیله بمانیم اما نخود کوچولو که دوست داشت دنیای اطرافش را ببیند قل خورد و افتاد روی خاک باغچه و باعث شد بقیه نخودها هم قل بخوردند و روی خاک باغچه بیفتند…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، نخود فرنگی، روانشناسی رشد، گیاهان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.