معرفی کتاب: در یک دشت پهناور و بزرگ کشاورزی بود که مزرعهای داشت پر از قارچ و گلهایی از همه رنگ، از جمله آفتابگردان. در همان مزرعه کفشدوزکی زندگی میکرد به نام لیدی بیتل که کشاورز او را بسیار دوست داشت.
در یکی از روزهای بهاری، لیدی بیتل از خانهی زیبایش که شبیه قارچ بود برای قدم زدن در مزرعه بیرون آمد، در همان لحظه شتهای را به روی گل آفتابگردانی دید و با خودش فکر کرد که باید این شته را بخورم تا زحمات کشاورز هدر نرود.
او جستی زد و شته را گرفت و نوش جان کرد و خوشحال از کارش روی برگ نشست و لبخند زد.
حتی خورشید خانم هم از کار لیدی بیتل خوشحال شد و فهمید که او چقدر طبیعت را دوست دارد و او را بوسید…
کلیدواژهها: کودک و نوجوانان، داستان، داستانهای حیوانات، انرژی زیستتوده
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.