معرفی کتاب: گنجشکک اشی مشی یک روز به قصر پادشاه رفت و نگینی از تاج پادشاه را برداشت تا ببرد و به جوجههایش بدهد تا با آن بازی کنند و سرگرم باشند.
خورشید پرید تو آسمون
گنجشکه خوند از دل و جون
با جوجه هاش توی لونه
بازی میکرد بی بهونه
یه روزی رفت به قصر شاه
آروم پرید به بارگاه
یه شاه چاق روی تخت
نشسته بود چه خوشبخت
گنجشکه که زرنگ بود
مثل تیر تو فشنگ بود
از تاج زرین شاه
نگین رو زد بی هوا
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، شعر کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.