معرفی کتاب: بگذار بنویسمت… از آغوش دارچین و از نگاه نعناییات، از کلاغ پرهای زمستان چشمانت با آن شبهای تیره و تار، و یا از لبخند گیلاست؛ آنجا که گونهات چال میساخت، و میگویم که چقدر در خیال من آشنایی، مثل یک بعد از ظهر بهاری خمار روی گلهای قالی، مثل یک چای تازه دم، شببوی آخر حیاط، غروب رهگذر خیابان، که گاهی دلش هوای پاییز میکند و دور میشود، به دوری خیالت؛ خیالی که مرا از نو میسراید… خیلی وقت است از تو مینویسم، از لبخندت، از لحن صدایت، از کوچه پس کوچه خطوط پیشانیات؛ از قلبت که لانه گنجشکان بود، هزار گنجشک تازه پرواز که یکی خودم بودم با دو بال کوچک. از تو مینویسم، با نگاهی که آفتاب کوهستان بود، نگاهی که هنوز گرد حضورش روی قاب عکسهای قدیمی است؛ هنوز هم خطوط دفترم را میخواند، کلماتش را جمله میکند، قافیههایش را برهم میبافد، نگاهی که من و ماه را هم صحبت کرد، گاه با خودمان می گوییم که تو کجایی؟! من به ازای تمام دلتنگی هایی که در وصف کلمات نمیگنجد، و ماه به ازای نوشیدن شب تا بفهمم که آسمان چقدر بزرگ است که تو را در خود جای داده. نگاهی که راز پرواز را خوب میدانست، اوج میگرفت، بال میگشود، سرک میکشید به عمق ابرهای وجودم تا مبادا ببارند؛ اما هیچ وقت نفهمیدم چطور آنقدر اوج گرفت و بال گشود که محو شد، وجودش نور شد، بین ابرها نبود، ماه او را ندید، کوهستان پیدایش نکرد، رفته بود… نگاهش پرواز کرد؛ به بیکران، به آنجا که نمیدانم کجاست! اما هنوز از پنجره حیاط رو به اتاق سرک میکشد، به قاب عکسش که پشت آینه است میخندد، گرد و خاکش را پاک میکند، لمسش میکند و ای کاش خودش میدانست که نگاهش زندگی بود…
کلید واژهها: ادبیات، دلنوشته، نوجوان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.