معرفی کتاب: آسانسور طبقه آخر را زده بود که از آنجا به پشتبام برود و منظره شهر را ببیند، اما این بار آسانسور این کار را نکرد و همینطور بالا میرفت. کبوتر داشت از ترس سکته میکرد و حسابی گیج شده بود که چرا آسانسور چنین کاری میکند. کبوتر و آسانسور سالها بود که با هم دوست بودند اما یکی از بالهای کبوتر شکسته بود و نمیتوانست پرواز کند. او هر روز صبح خودش را به کمک دوستش آسانسور، به بالای بام خانه میرساند تا بلکه بتواند طلوع خورشید را تماشا کند. ولی برجهای بلند، مانع از دیدن چنین منظرهای میشدند. چون کبوتر داستان ما بالش شکسته بود و نمیتوانست خودش پرواز کند همیشه اشک از گوشه چشمانش جاری میشد. آن روز آسانسور تصمیم خودش را گرفت. او با سرعت هر چه تمامتر، طبقه آخر را هم رد کرد و به سوی آسمان حرکت کرد.
کلید واژهها: داستان فارسی، داستان کوتاه، داستان انگلیسی، داستان کودک
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.