علمی که مرا تا آسمان برد (نجوم)

اشتراک گذاری:

علمی که مرا تا آسمان برد (نجوم)

عنوان کتاب:

علمی که مرا تا آسمان برد (نجوم)

نویسندگان: فاطمه محسن‌زاده، مهرانه بیگی خبری
ناشر: کتیبه نوین
قطع کتاب: رقعی
شابک: 978-622-307-545-2
تعداد صفحه: 26

قیمت محصول:​

معرفی کتاب: نیمه‌های شب بود، شامم را خورده بودم و در تختخوابم دراز کشیده بودم. در پتویم غلت می‌زدم. خوابم نمی‌برد. نگاهم به آسمان افتاد. مهتاب بود و ماه بزرگ‌تر از همیشه در چشم می‌درخشید.

ساعت‌های دو و سه نیمه‌شب، هنوز خوابم نبرده بود و داشتم به خلقت خداوند فکر می‌کردم. چگونه به این زیبایی آسمان را خلق کرده است؟

چندین میلیون ستاره، یک ماه تابان و زیبا و آسمانی بی‌پایان. یک لحظه با خود فکر کردم آیا این زیبایی‌ها رازی از خلقت خداوند را افشا می‌کند؟

تا صبح بیدار ماندم و فکر کردن به این سؤال نمی‌گذاشت بخوابم. باید هرجور که شده جواب این سؤال را پیدا می‌کردم. دیگر صبح شده بود و من هنوز بیدار بودم. منتظر بودم بقیه اعضای خانواده بیدار شوند.

در حالی که داشتم صبحانه می‌خوردم و حاضر می‌شدم که راهی مدرسه شوم از مادرم پرسیدم: مامان! آیا شما چیزی از آسمان می‌دانی؟

پاسخ داد: درست نمی‌دانم اما در روایت‌ها گفته شده است خداوند برای هر بنده‌اش یک ستاره آفریده است.

کمی تعجب کردم و سپس از پدرم پرسیدم: پدر! شما چیزی از آسمان می‌دانید؟ پدر پاسخ داد: علم ثابت کرده است که ماه نوری از خودش ندارد و درخشندگی‌اش به خاطر نوری است که از خورشید می‌گیرد. در واقع ماه یک کره سنگی بی‌نور است که چاله‌های زیادی دارد.

در حال فکر کردن به پاسخ آن‌ها بودم که ناگهان صدای بوق سرویس مدرسه را شنیدم. دیگر وقت نداشتم، باید به مدرسه می‌رفتم. از پدر و مادرم خداحافظی کردم و سوار سرویس مدرسه شدم. بین راه با خود فکر کردم بهتر است از معلم سؤال کنم چون بالاخره او معلم است و علم زیادی دارد. وارد کلاس شدم، کیفم را گذاشتم و با بچه‌ها احوالپرسی کردم و منتظر ماندم تا معلم بیاید. چند دقیقه گذشت و معلم وارد کلاس شد. همه بچه‌ها جلوی معلم برخاستند و سلام و صبح بخیر گفتند؛ چند ثانیه‌ای گذشت و معلم درس را شروع کرد. پس از یک ساعت زنگ تفریح خورد و بچه‌ها از کلاس خارج شدند. معلم داشت وسایلش را از روی میز جمع می‌کرد. از روی صندلی‌ام بلند شدم و به سمت معلم رفتم. خسته نباشید گفتم. چند ثانیه گذشت، معلم به من نگاه کرد و گفت: با من کاری داری؟

گفتم: بله، سؤالی از دیشب ذهن مرا به خود مشغول کرده. معلم گفت: بگو شاید جوابش را بدانم.

پرسیدم: آیا شما چیزی از آسمان می‌دانید؟ او پاسخ داد: چیز زیادی نمی‌دانم اما در کتاب‌ها خوانده‌ام تعداد ستاره‌ها بیشمار است. من هم تشکر کردم و رفتم تا خوراکی‌ام را بردارم که معلم صدایم کرد و گفت: اگر می‌خواهی بیشتر در مورد آسمان بدانی می‌توانی به کتابخانه مدرسه بروی، مطمئن هستم جواب سؤالت را پیدا می‌کنی.

کلیدواژه‌ها: کتابخانه، اینترنت، آرزوی آن شب، هوش مصنوعی، تلسکوپ پدربزرگ

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “علمی که مرا تا آسمان برد (نجوم)”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات پیشنهادی