معرفی کتاب: صبح زود با طلوع خورشید یوزپلنگ جوان از خواب بیدار شد و همینطور که ورزش صبحگاهی میکرد با خودش گفت: بهتر است یک سری به پدربزرگم بزنم، دلم خیلی برایش تنگ شده. یوزپلنگ جوان بعد از خوردن صبحانه راهی شد. نزدیک ظهر به میانه دشت رسید. راه زیادی نداشت که ناگهان صدای شلیک تفنگی را شنید و متوجه شد شکارچیها به دنبال او آمدهاند. یوزپلنگ جوان با سرعت شروع به دویدن کرد و خودش را به پدربزرگ پیرش رساند و قضیه را برای او تعریف کرد.
شکارچیه با تفنگ
اومد به میدون جنگ
یوزپلنگه با سرعت
از رو سنگا با دقت
دوید تا اون دور دورا
تا که رسید به بابا
کلیدواژهها: کودکان، شعر کودکان، آموزش
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.