معرفی کتاب: در باغ مردِ باغبان بداخلاق که بخاطر اخلاق بدش هیچ کس به او سر نمیزد یک بوتهی گلرز سرخ و زیبا رویید. گلرز با آب باران آبیاری میشد و غنچه و شاخ و برگ زیادی درست کرده بود. باغبان اصلا به گلها آب نمیداد. تابستان رسید و هوا گرم شد. خبری از باران هم نبود اما گلرز خیلی تشنه شده بود. وقتی که باغبان از کنارش رد شد گلرز آرام به او گفت: آقای باغبان☆ ای مرد مهربان☆ نمیبارد باران☆ میشود آب بدهی به شاخ برگان☆ تا قد بکشیم بزرگشویم☆ باغت را پر از عطر رز کنیم. باغبان به گل توجه نکرد و آب به آن نداد و به خانهاش رفت.
غنچههای گل رز از تشنگی پژمرده شده بودند و برگهایش داشت زرد میشد. روز بعد وقتی باغبان بداخلاق از کنار گل رد شد باز هم گلرز به او گفت: آقای باغبان☆ ای مرد مهربان☆ نمیبارد باران☆ میشود آب دهی به شاخ و برگان☆ تا خوشبو شوند درختان☆ میوه دهند هزاران. باغبان با عصبانیت گفت: ساکت شو گل بیمصرف و زشت من به تو آب نمیدهم. اگر یک بار دیگر من را صدا بزنی تو را از ریشه میچینم و دور میاندازم. گل رز ناراحت شد و گفت: خدا من با این تشنگی از بین میروم نمیدانم چیکار کنم خودت به من کمک کن آخه جز این باغبان بداخلاق کسی اینجا نمیآید که من از او آب بخواهم…
کلیدواژهها: کودکان، داستان فارسی، داستان کودکانه، قدرشناسی، مهربانی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.