معرفی کتاب: نزدیک اذان صبح از خواب بیدار شدم و همینطور که در جایم وول میخوردم صدای برخورد نوک یاکریم ها را به ظرفی که پشت پنجره برایشان گندم ریخته بودم را شنیدم و بعد صدای پارس سگهای نگهبان؛ فکر میکنم در کارگاه روبهرو ساکن هستند. بالاخره بلند شدم. وضو گرفتم و قدری با پروردگار گفتگو کردم. پنجره هنوز رنگ تیره آسمان را داشت، در بالکن را باز کردم بیرون رفتم و چند نفس عمیق نوش جان کردم. کوچه مثل کف دست خلوت بود عمیقتر به کوچه نگریستم. صدای خش خشی در گوشم طنین انداز شد. سرم را کمی به جلو بردم از طبقه سوم انتهای کوچه به خوبی دیده نمیشود. کودک درونم حسابی مشغول کنجکاوی شده بود. قدری منتظر ماندم. عمو پاکبان چنار با لباس نارنجی خورشیدیاش داشت از انتهای کوچه در چشمانم طلوع میکرد. یعنی چه ساعتی بیدار شده؟ شاید هم اصلاً شب را نخوابیده. چه انرژی شگفتی را با دستانش بر پیکر کوچه میپاشد! شاید هم دارد با کوچه حرفهای قشنگ میزند؟ سالهاست که عمو پاکبان چنار را میبینم با لبخندی که انگار هیچ وقت قرار نیست صورتش را ترک کند و این برای من جالب است؛ او همیشه خوشحال است. در بالکن را بستم و به اتاق آمدم. امروز ۱۳ فروردین است و قرار نیست من جایی بروم، چون باید یکسره بنویسم و داستانم را فردا صبح اول وقت تحویل سردبیر بدهم. سماور را روشن کردم و سر وقت کتابهایی که دور تا دور تختم چیده بودم رفتم. باید موضوعات جالبی خلق کنم که برای مخاطب حوصله سر بر نباشد. از هر جا چیزی بر قلب سپید کاغذ مینویسم تا بالاخره داستان اصلی را بیرون بکشم. همین طور که در حال کنکاش بودم متوجه صدای سماور شدم که میگفت به جوش آمدم. بلند شدم چای و صبحانه را آماده کردم و روی میز گذاشتم. صدای آواز پرندگان مرا به سمت پنجره کشانید. پرده را کنار زدم پرندهای ندیدم اما آوازها را میشنیدم. نگاهم به کوچه افتاد عمو پاکبان چنار هنوز در کوچه مشغول بود. فکر کنم او هم مثل من سیزده بدری ندارد. پرده راه انداختم به سمت میز صبحانه آمدم. لیوان را لبریز چای کردم. وای خدای من! عجب عطری دارد. صدایی در درونم گفت: پامچال! یه لیوان چای داغ و یه لقمه صبحانه برای عمو پاکبان چنار ببر!
کلید واژهها: کتاب کودک، آموزش و تربیت کودکان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.