معرفی کتاب: در دشتی بزرگ در بالای کوهی بلند بزهایی زندگی میکردند. آنها همیشه پایین دامنهی کوه میآمدند و از آب شیرین چشمه و علفهای پایین کوه میخوردند. یک روز کلاغ خبر آورد که در آن طرف دیگر کوه که راه زیادی با دشت بزها داشت سرزمینی است که در آن علفهای خوشمزهای میروید و در همهی فصلها علف شیرین دارد. بزها تصمیم گرفتن که همه با هم این راه زیاد را بروند و در آنجا برای همیشه زندگی کنند. آنها همگی به راه افتادند. در میان بزها بزِ جوان و زیبایی بود. بر روی بدن سیاه این بز خالهای سفید و قشنگی شبیه اَبر وجود داشت. بخاطر همین نام آن را ابری گذاشتند.
وقتی که داشتند میرفتند ابری کنار چشمه یک چیز سفید و بیضی شکل شبیه توپ دید که زیر نور آفتاب برق میزد او دواندوان رفت تا آن را بر دارد و در راه با او بازی کند وقتی ابری نزدیک آن شد دید تا تخم یک غاز است. ابری با خودش گفت: غازها دیروز از اینجا رفتند حتما مادرش هرچه منتظر بیرون آمدنش از تخم شده است غاز بیرون نیامده و با خود گفته است که حتما جوجهای در آن نیست و بعد از اینجا رفته است. ناگهان ابری دید تا تخم تکان کوچکی خورد. گوشش را آرام به تخم غاز چسپاند تا ببینم صدای قلب غاز را میشنود. بله؛ ابری صدای تاپ تاپ قلب کوچک غاز را که داخل تخم سفید بود شنید…
کلیدواژهها: کودکان، داستان فارسی، داستان کودکانه، داستانهای حیوانات، حیوانها، رفتار، قدرشناسی، بزها، غازها
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.