معرفی کتاب: یکی از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجیر رفت. پیرمردی با عصایی در مشت پیش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بینوا زندگی میکنند: یکی جهود بدگوهری است پر از سیم و زر به نام براهام و دیگری مردی است خوشگفتار و آزاده به نام لنبک آبکش. چون بهرام گور درباره ایشان پرسید، مرد چنین پاسخ داد که لنبک آبکش سقائی است، جوانمرد، که نیم از روز را به فروش آب میگذارند و درآمد آن را در نیمه دیگر خرج مهمانان از راه رسیده میکند و چیزی از بهر فردا نمیاندوزد، اما براهام با آنهمه گنج و دینار در پستی و فرومایگی شهره شهر است. شاه فرمود تا بانگ بر زنند که کسی را حق آن نیست که از لنبک آبکش آب خریداری کند. همینکه شب فرا رسید سوار شد و چون باد بسوی خانـه لنبک راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهیان ایران دور ماندهام و اکنون بدین خانه رو آوردهام اگر اجازه بدهی تا در این خانه شب را بسر آورم به جوانمردیت گواهی میدهم.
کلید واژهها: بهرام گور و لنبک آبکش، دلاوری بهرام، داستان سیاوش، داستان رستم و سهراب، کشته شدن افراسیاب، شاهنامهخوانی به زبان ساده
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.