معرفی کتاب: چند وقتی ست چیزی مثل خوره به جانم افتاده، برگهایم چسبنده شده و راه نفس کشیدنم را سد کرده و گاهی نفسم بدجوری تنگی میکند. طوری که میگویم الان خفه میشوم.
از بابای مهربان خبری نیست انگار مرا از یاد برده.
کاش بیاید و سری به ما بزند.
در فکر بابای مهربان بزرگتر بودم که ناگهان ابرهای سیاه آمدند، آسمان غرید و باران شدیدی شروع به بارش کرد.
باران بی امان میبارید. با خودم گفتم: الانه که تموم برگام بریزه.
صاف و آبی آسمون
شد پیدا رنگین کمون
هوا تمیز و تازه
پوست تنم چه نازه
کلیدواژهها: کودک و نوجوان، موسیقی، شعر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.