معرفی کتاب: مهرماه سال ۱۳۴۲ هجری شمسی با خانواده به روستای فتحآباد رفته بودیم با شور و اشتیاق همراه با کمی نگرانی وارد دبستان ۴ کلاسه فتحآباد شدم اما مهرماه ۱۳۴۳ با شور و نشاط بهتری در دبستان کی هرابرجان با همکلاسیهای جدید که هم محلیام بودند کلاس دوم را شروع کردم. آموزگار خوش اخلاقم آقای حسن تدین مرا تشویق میکرد. پدر و مادر کنارم نبودند و من همراه با برادرم محمدحسین در خانه مادربزرگ زندگی میکردیم. با خوشحالی درس میخواندم، نمرات خوبی میآوردم و همکلاسیهای خیلی خوبی داشتم. آن زمان مدارس مختلط بود و دختر و پسر روستا کنار یکدیگر مثل خواهر و برادر روی نیمکتهای چوبی به درس آموزگار گوش میدادند. بیشتر دانش آموزان کارهای کشاورزی را هم یاد میگرفتند. عدهای هم دامداری داشتند. من هم کم و بیش کارهای مادربزرگ را انجام میدادم، برای بزغالهاش علوفه میآوردم. هر سال که میگذشت من بزرگتر میشدم و بهتر درس میخواندم و ممتاز بودم تا اینکه مهرماه سال ۱۳۴۷ به کلاس ششم ابتدایی وارد شدم.
حالا داشتم سال آخر ابتدایی را با همکلاسیهای خوبم که با هم بزرگ شده بودیم سپری میکردم. روز اول آموزگاری مهربان به نام آقای ناصر روستا وارد کلاس شد، خیلی لباسهای تمیز و شیک میپوشید؛ اهل شهرستان آباده بود و کارنامههای مرا از اول تا پنجم دیده بود و میدانست شاگرد ممتاز کلاس هستم. من درس ریاضیات را خیلی خوب میفهمیدم و هر سؤالی که آموزگارم میپرسید اول از همه دستم را بالا میبردم. خیلی وقتها برای همکلاسیهایم درسی را توضیح میدادم. نوجوانی زرنگ بودم در کارهای خانه به مادرم و در کارهای باغداری به پدرم کمک میکردم. آن سالها امتحانات آخر را نهایی میگفتند. در خرداد ماه ۱۳۴۸ در بین دانش آموزان ششم دبستان کی نفر اول شدم و در بین دانش آموزان بخش بوانات با معدل بیش از ۱۷ نفر سوم شدم. آقای روستا یک کتاب رباعیات خیام به من جایزه داد. هنوز کتاب را نگهداری میکنم آقای روستا خیلی دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم…
کلیدواژهها: خاطرات، ادبیات کودکان و نوجوانان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.