معرفی کتاب: بازرگان ثروتمندی بود که طوطی سبز رنگ و زیبا و شیرین زبانی داشت. روزی بازرگان تصمیم گرفت برای تجارت به هندوستان سفر کند از همهی اهل خانه پرسید که چه هدیهای برایشان بیاورد و هر کدام سفارشی دادند. سراغ طوطی زیبایش رفت و پرسید: چه هدیهای از هندوستان برایت بیاورم؟ طوطی گفت: من فقط از تو میخواهم که اگر در هندوستان طوطیهای شبیه مرا دیدی سلام مرا به آنها برسانی و از حال و روزم به آنها بگویی. بگو که چقدر مشتاق دیدارشان هستم اما مجبورم که در این قفس طلایی گرفتار باشم از شما کمک و راهنمایی میخواهم. بگو وقتی در باغهای سرسبز پرواز میکنید گاهی هم از این دوست بدبختتان یادی کنید. مرد بازرگان قول داد که حتماً این پیام را به آنها برساند.
بازرگان وقتی به هندوستان رسید کارهایش را کرد و از بازار سوغاتیهای اهل خانه را خرید در راه جنگل چند طوطی را دید که بر روی شاخهی درختان نشسته بودند و آوازی زیبا سر میدادند. اسب را نگه داشت و پیام طوطی خودش را به آنها گفت. ناگهان یکی از طوطیها لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان با دیدن این صحنه با دو دست بر سرش زد و گفت: ای وای من! باعث مرگ این بیچاره شدم حتماً این طوطی با طوطی من، قوم و خویش بود. چرا با گفتهی خود باعث مرگش شدم؟…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.