معرفی کتاب: زنگ ورزش بود، با مریم کلی بازی کردم؛ بعد زیر سایه درختی که در گوشهی حیاط مدرسه بود نشستیم تا کمی استراحت کنیم که یک دفعه مریم یادش افتاد که باید برایم ماجرای شب قبل را تعریف کند. از صبح که آمده بود، جای خالی دندان جلویاش را وقتی حرف میزد میدیدم ولی فرصت نشده بود از او سؤال کنم که دندانش بالاخره کی افتاد و چطور شد؟ که خودش گفت: دیروز عصر دندونم خیلی لق شده بود، منم هی باهاش ور میرفتم تا اینکه بالاخره کنده شد. مامانم گفت اون رو زیر بالشتم بذارم تا فرشتهی دندون بیاد و برام هدیه بیاره. بعد مریم دوید و به کلاس رفت و کیفش را آورد و یک جامدادی خوشگل از داخل آن در آورد و گفت: ببین! هدیهی فرشتهی دندون هست، خوشگله؟
من هم جامدادی را گرفتم و نگاهش کردم و گفتم: آره، خیلی خوشگله. از همان لحظه دیگر دوست داشتم من هم زودتر دندانهای شیریام بیفتد تا فرشتهی دندان برایم هدیه بیاورد. به خانه که رفتم ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و از او پرسیدم: یعنی فرشتهی دندون به خونهی ما میاد؟ مادرم خندید و گفت: آره، میاد…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، سلولهای بنیادین
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.