معرفی کتاب: در زمانهای قدیم در مرکز جنگلی بزرگ و پهناور درختی کهنسال وجود داشت با شش شاخه بلند. روی هر شاخه از درخت کلبه چوبی کوچکی قرار داشت، شکل کلبهها دقیقاً یکسان بود. سقف آنها مثلثی شکل و زرد رنگ و دیوارهایشان به رنگ قرمز رنگآمیزی شده بود. درها نیز رنگ آبی بودند. روی دیوار سمت راست هر خانه پنجرهی کوچکی قرار داشت، در هر خانه پری کوچکی زندگی میکرد با بالهایی نحیف و کوچک.
هر شش پری چهره زیبایی داشتند و لباسی از جنس ابریشم، پریها هر شب از پنجره کوچک به آسمان شب خیره شده و ستارهها را میشمردند تا خوابشان ببرد، آنها علاقه بسیار زیادی به ستارهها داشتند اما یک ستاره با دیگر ستارگان فرق میکرد.
ستارهای در آسمان شب بود که پری کوچولوها علاقه خاصی به آن داشتند، نورانیترین ستاره آسمان، هر شش پری از اوایل شب چشمان خود را به آسمان دوخته و منتظر ظهور ستاره پرنور میماندند تا اینکه یک شب که پریها منتظر دیدن ستاره در آسمان تاریک شب بودند نقطهای نورانی از آسمان سقوط کرد و کمی آنطرفتر روی زمین افتاد.
پری کوچولوها کنجکاو شدند تا ببینند آن نقطه نورانی که از آسمان سقوط کرده چه بوده، بنابراین لباسهای ابریشمی خود را پوشیدند از کلبهها بیرون آمدند و به دنبال نقطهای که از آسمان افتاده بود وارد جنگل پهناور شدند.
هر قدمی که برمیداشتند نور بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه بالاخره شئ نورانی را در نزدیکی برکه یافتند. آن نقطه ستارهای بود که از آسمان سقوط کرده بود، پریها دور ستاره حلقه زدند و با دقت به ستاره نگاه کردند.
او در تلاش بود تا بایستد و دوباره به آسمان برگردد اما هرچه تلاش میکرد فایدهای نداشت وقتی متوجه شد شش جفت چشم او را نگاه میکنند کمی معذب شد صدایش را صاف کرد و گفت: «من نورانیترین ستاره آسمانها و زمین هستم!»
پریها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. پری اول پرسید: «واقعاً؟»
ستاره گفت: «بله اگر باور نمیکنید آسمانها را بنگرید جای پرنورترین ستاره خالی است.»
پریها به آسمان که حالا از همیشه تاریکتر بود نگاه کردند ستاره راست میگفت جای ستاره محبوب پریها در آسمان خالی بود پری دوم گفت: «نگاه کنید راست میگوید جای ستاره خالی است!»
ستاره که همچنان در سعی بود تا خود را از زمین بلند کند و به آسمان برساند گفت: «خب حالا که باور کردید من پرنورترین ستاره هستم من را به آسمان برگردانید.»
پری سوم دست به سینه ایستاد و گفت: «من که حاضر نیستم تو را رها کنم. حالا که ستاره محبوبم جلوی چشمانم است چرا باید چنین کاری را انجام دهم؟ من تو را برای خود برمیدارم.»
پری چهارم با عصبانیت گفت: «چرا تو آن را برداری؟ خودم آن را برمیدارم.»
پری پنجم نیز گفت: «من هم حاضر نیستم ستاره را به هیچ یک از شما بدهم ستاره متعلق به من است.»…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.