معرفی کتاب: سفر عاشقانه گندم، سفر دانهی گندمی ست که از جمع دوستان به دل تاریکی خاک میرود اما به خاک عشق؛ خاکی که در آن عشاق آرمیدهاند. آنگاه که جوانه می زند، ساقه میکشد و خوشه میدهد، آرد میشود و پس از آن مست میکند تنور و نانوا را و این داستان زندگی و مرگ ماست…
نور آفتاب از شکاف در چوبی به داخل تابیده شد. صبحدمی زیبا و عاشقانه بود. «آذر»چشم باز کرد و به دانههای دیگر صبح به خیر گفت. دانههای گندم با بی میلی جوابش را دادند البته حق هم داشتند چرا که صحبت دیشب کشاورز آنها را آشفته کرده بود. این گندمها، گندمهای خوبی برای کاشت هستن. فردا این کیسهی گندم رو به مزرعه میبرم. همین حرفها کافی بود تا گندمها به هم ریخته شوند. لم دادن داخل کیسه کجا و رفتن زیر خاک تیره کجا؟ برای آنها قابل مقایسه نبود. دانههای گندم سعی میکردند ناراحتی خود را پنهان کنند اما آذر لب باز کرد و گفت: خوش به حال خورشید که همیشه می درخشه و سر جاش هس. هیچ کس هم نمی تونه اون رو جا به جا کنه. برا خودش سلطنتی داره.
آذر، متوجه شد که دانه گندمی آسوده و خندان دارد به او لبخند می زند. او را میشناخت نامش «سپید» بود. سپید در تمام لحظهها، زیباترین سخنان را که از بزرگان شنیده بود میخواند و امید میداد. آذر گوشهایش را تیز کرد تا بشنود سپید چه میگوید: من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
ساعتی چند نگذشته بود که کشاورز بر آستانه در ظاهر شد و به کمک پسرش کیسههای گندم را به مزرعه انتقال دادند. گندمها آشفته بودند چون نمیدانستند چه سرنوشتی در انتظار آنهاست؟ آذر به سپید گفت: چی می دونی که اینقد خوشحالی؟
سپید لبخندی زد و گفت: مگه نمی دونی که ما برا رشد کردن و جوونه زدن باید زیر خاک بریم؟…
کلیدواژهها: داستانهای نوجوانان، داستانی عارفانه در شناخت مرگ
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.