معرفی کتاب: سالها پیش پدر شیر کوچولو به خاطر اینکه انسانها او را گرفتند از خانوادهاش دور شد. نام شیر کوچولو لاندی بود، لاندی الان ۹ سال دارد. یک روز مادر لاندی گفت: عزیزم! همهی انسانها خوب نیستند، برخی از آنها بسیار خشن و بد هستند.
لاندی گفت: مادر جان! منظورت از این که همهی انسانها خوب نیستند چه هست؟
مادر گفت: لاندی جان! منظورم این است که سالها پیش پدرت به خاطر انسانها از ما دور شد و من به تو می گویم که وقتی در جنگل با دوستانت بازی میکنی مراقب انسانها باش چون آنها همه جا هستند.
لاندی از مادرش اجازه گرفت تا چند دقیقهای در جنگل قدم بزند. او در حال قدم زدن بود که چند انسان را دید و بلافاصله به سمت خانه برگشت و در حالی که نفس نفس میزد، مادرش از او پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
لاندی پاسخ داد: چند انسان را در نزدیکی جنگل دیدم.
مادر به تمام حیوانات خبر داد تا مراقب باشند…
یک سال بعد که لاندی ۱۰ ساله شد، روزی به مادرش گفت: مادر جان! من دیگر صبری ندارم و میخواهم هر چه زودتر انتقام پدر را از انسانها بگیرم.
مادر گفت: عزیزم! تو دیگر بزرگ شدهای و میخواهم خودت تصمیم بگیری.
لاندی گفت: ممنونم مادر جان! فردا لشکری انتخاب میکنم و آماده میشویم.
مادر گفت: عزیزم! آقای جغد را هم ببر، ایشان بسیار دانا هستند و این را هم بدان به جایی که پدرت را بردهاند شهر می گویند…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.