معرفی کتاب: مهربانی بابا را حس کردم و گرمی دستانش وقتی که لای دستمال ابریشمی پیچیدم و در گوشهای از یخچال خانه گذاشت.
تاریک بود و از شدت سرما میلرزیدم.
با خودم گفتم: چرا باید بابای مهربونم این کار رو با من بکنه؟
و سؤال بود و سؤال که میریخت درون ذهنم و مرا بیشتر از پیش ناراحت میکرد.
چند روز گذشت… بدنم یخ زده بود انگار خواب زمستانی را تجربه میکردم که بابا به سراغم آمد.
فکر کنم کمی مهربانتر شده بود چون
گرمی دستانش را بر بدن کرختم حس کردم.
نور و روشنایی را هم آشکارا دیدم…
یه اتفاق تازه
قصهی ما درازه
خاک رفت به عقب رژه
خورشید نشست بر مژه
کلیدواژهها: کودک و نوجوان، موسیقی، شعر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.