معرفی کتاب: در شهری دور، مردی ناشنوا زندگی میکرد؛ از قضا یک روز متوجه شد که همسایهاش بیمار است و تصمیم گرفت به عیادتش برود. با خودش گفت: من که ناشنوا هستم! چطوری حرفهایش را بشنوم و با او حرف بزنم؟ اصلاً متوجه نمیشوم که او چه میگوید که حالا بخواهم درست و حسابی جوابش را بدهم. ولی خب در حال حاضر مریض است و به خاطر بیماری قطعاً صدایش ضعیف است وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد یعنی دارد احوالپرسی میکند.
با این فکر در ذهنش یک گفتگو آماده کرد که من میگویم: حالت چطور است؟ او حتماً جواب میدهد: خدا را شکر بهترم. من میگویم: خدا را شکر حالا چه خوردهای؟ او میگوید: شوربا یا سوپ یا دارو. من میگویم: نوش جانت. من میگویم: پزشک معالجت چه کسی هست؟
او جواب میدهد: فلان حکیم.
من میگویم: پزشک خوب و توانایی است حتماً دستش شفابخش است. او را میشناسم؛ همه بیماران را درمان میکند. خلاصه پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خودش آماده کرد به عیادت همسایهاش رفت…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.