معرفی کتاب: صدای مامان از اتاق آمد: عینک خیلی جالبیه! فکر کنم باهاش بتونم دنیا رو فتح کنم. بابا در جوابش گفت: فاتح دنیا! مواظب خودت باش! زیر لب گفتم: فتح دنیا؟! با یه عینک؟! آخه مگه میشه؟ آرام و قرار از دلم رفته بود. روی میز وسیلهی فتح دنیا بود و من در چند قدمی، بدون اینکه متوجه بشوم؛ دستم رفت و عینک بر چشمم نشست. انگار نیرویی مرا در خودش غوطه ور کرده و میکشید. تبدیل شده بودم به یک عروسک و اتاق خوابی که همیشه آرزویش را داشتم. اتاقی که یک برکه کوچک پر از ماهی و بوتههای رز آلبا داشت.
با عینکی جادویی
که بود تو چند قدمی
یهو شدم عروسک
تو یه برکهی کوچک
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، شعر کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.