قصه‌های شیرین من

اشتراک گذاری:

قصه‌های شیرین من

عنوان کتاب:

قصه‌های شیرین من

نویسنده: مریم قائدی
ناشر: کتیبه نوین
قطع کتاب: رقعی
شابک: 978-622-307-423-3
تعداد صفحه: 20

قیمت محصول:​

معرفی کتاب: دود کارخانه‌ها و ماشین‌ها هوا را پر کرده بود؛ شهر، زیبایی خود را از دست داده بود. ابرهای سیاه بیشتر و بیشتر می‌شدند و با ادامه پیدا کردن این وضع حال مادربزرگ من هم بدتر می‌شد. ریه‌های او مشکل دارد برای همین باید به یک مکان تمیز و خوش آب و هوا برود. روزی پدرم تصمیم گرفت که برای بهتر شدن حال مادرجان به خانه قدیمی‌شان در روستا برویم. روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدیم وسایل‌هایمان را جمع کردیم و با هم سوار ماشین شدیم. من، مادر و پدرم به همراه مادربزرگم به سمت روستا حرکت کردیم؛ ساعتی بعد به روستا رسیدیم، آنجا بسیار سرسبز بود. آسمانی داشت از جنس بلور که یک تکه ابر سفید کوچک هم در آن بازی می‌کرد. ماشین را در اول روستا پارک کردیم تا کمی پیاده‌روی کنیم و هوای روستا را آلوده نکنیم. وارد روستا که شدیم کوچه‌باغ‌های قدیمی را دیدیم، بوی گل‌های خوش عطر به مشام می‌رسید، مادربزرگ عصازنان به سمت خانه می‌رفت و به نظر می‌رسید که به یاد جوانی‌هایش افتاده است. صدای سرفه‌های مادربزرگ در کوچه‌باغ پیچیده بود اما چنان غرق در خاطرات گذشته بود که سرفه‌های پی‌درپی او را آزار نمی‌داد. طولی نکشید که به خانه قدیمی مادربزرگ رسیدیم غلام علی -نگهبان باغ- در را باز کرد و با پدر و مادربزرگم احوال‌پرسی گرمی کرد؛ پدرم کلید باغ را از او تحویل گرفت و از او بسیار تشکر کرد که در این سال‌ها مراقب باغ و خانه آن‌ها بوده است. من وقتی وارد باغ شدم انگار در دنیای دیگر بودم. درختان سر به فلک کشیده گردو، گل‌های نرگس و جوی زلال آب که همچون آینه‌ای در وسط حیاط بود به آدمی حس و حال خوبی می‌داد. در گوشه حیاط هم چند کوزه سفالی چیده شده بود. وارد خانه شدیم، استراحت کردیم و من کمی در حیاط بازی کردم دیگر وقت ناهار بود؛ مادربزرگ به حیاط رفت و از باغچه‌ای که در آن سبزی کاشته بود کمی ریحان و تره چید و همان‌جا آن‌ها را تمیز کرد و کنار جوی آب شست و به داخل خانه برد. پدرم هم رفت و کمی پنیر محلی از همسایه گرفت.

 آن روز ناهار ما نان و پنیر و سبزی بود. بعد از ناهار مادربزرگم مرا به حیاط پشتی خانه برد، در آنجا چند گاو و گوسفند و پنج شش تا مرغ سفید با چند جوجه کوچولو بود. مادربزرگم به سطلی که به دیوار آویزان بود نگاهی کرد و گفت: «وقتی جوان بودم خودم شیر گاو و گوسفندان را می‌دوشیدم و با آن پنیر، ماست، کره، دوغ، کشک و قره درست می‌کردم.»

در همین حال صدای در آمد و من رفتم در را باز کردم…

کلیدواژه‌ها: کودکان، داستان کودکانه، به خاطر مادربزرگم، غضنفر و خربزه‌ی طلا، مادربزرگ غرغرو، عید نوروز

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “قصه‌های شیرین من”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات پیشنهادی