معرفی کتاب: در یک روز قشنگ و آفتابی، دختر سرخپوستی به نام آتسیلا در جنگلی سرسبز در حال بازی کردن بود که به یک چیز عجیب برخورد کرد. آن چیز پای یک غول بود.
آتسیلا با غول که اسمش اونا بود دوست شد. اونا به آتسیلا گفت: من خیلی حوصلهام سر میره دوست دارم با یکی دوست بشم. آتسیلا گفت: منم دوست دارم درسم رو ادامه بدم و به خونهی عموم برم ولی اونجا خیلی دور هست و من نمیتونم برم.
اونا به اتسیلا گفت: نگران نباش! من خودم کمکت میکنم به شرط اینکه همیشه با تو باشم…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، استقامت و پشتکار، اختراعات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.