معرفی کتاب: آخرین قطعه را با دقت کار گذاشت و چندین قدم به عقب رفت و به ماشین زمانش نگاه کرد. تقریباً دو سالی میشود که رویش کار میکند و هر بار در مراحل مختلف با شکست مواجه شده. ولی این بار باور داشت که موفق میشود. داخل ماشین زمان رفت و دکمه استارت را فشار داد و از روی مانیتور تاریخ سفر را روی تاریخ نئاندرتالها تنظیم کرد. بعد از دقایقی کوتاه حس سبکی داشت مثل این بود که پَر کاهی در بین زمین و آسمان معلق باشد.
تقریباً پانزده دقیقه آن حس به طول انجامید و ماشین زمان خاموش شد. بعد از کمی مکث با فکر اینکه باز هم با شکست مواجه شده به سمت در رفت، بازش کرد و حیرت زده به اطراف نگاه کرد. وای خدای من! باور نمیکنم به زمان نئاندرتالها آمده باشم… بهتر است کوله پشتیام را بردارم و کمی قدم بزنم… واو!!! چه درختان کهنسال و بلند قامتی! یعنی چند ساله هستند؟!
چه جالب! اینجا یک غار هست. خوبه، دارد هوا تاریک میشود باید جای خوبی برای خواب باشد. وارد غار شدم و با کمی ترس اطرافم را زیر نظر گرفتم… با فندکی که همراه داشتم مشعلم را روشن کردم تا غار روشن شود و بهتر ببینم. کمی جلوتر رفتم… با چند استخوان ریز و درشت که معلوم بود متعلق به حیوانات است روبه رو شدم روی دیوارهی غار تصاویری شبیه به نقاشی بود شنیده بودم نئاندرتالها با کشیدن تصویر یا همان نقاشی با هم ارتباط برقرار میکنند. پس این نقاشیها هم آثار آنها بود… واو خدای من! شگفت انگیز است!
در حال حاضر چندیدن حس را تجربه میکنم، ترس؛ استرس؛ هیجان؛ نمیدانستم اینکه در غار بمانم کار درستی است یا نه؟ شاید آنها وقتی بیایند و یک غریبه را در غارشان ببیند، به او حمله کنند یا شاید هم نه… یا شاید فکر کنند من حیوان هستم و من طعمه و شام شَبِشان شوم. نمیتوانم عکسالعملِ آنها را پیش بینی کنم. چندی بعد به عالم بی خبری فرو رفتم…. با ضَرباتی که به من وارد شد از خواب پریدم، همه چیز برایم گنگ بود…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، دوره غارنشینی انسانهای نخستین
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.