معرفی کتاب: عصر یک روز پاییزی بود، آن روز مسابقات قهرمانی ژیمناستیک داشتم. من و آوا قهرمان این دوره شدیم و داشتیم با خوشحالی در حیاط باشگاه قدم میزدیم که کودکی را دیدیم؛ او پوست بیسکویت خود را روی زمین انداخت و بلافاصله برادر کوچکترش نیز پوست شکلات خود را روی زمین انداخت. در آن لحظه من و آوا با هم گفتیم: وای چه کار بدی!
مامان گفت: ادب از که آموختی؟ از بیادبان. من خندیدم و گفتم: مگر میشود از بیادبان ادب را آموخت؟ این را که گفته؟
مامان گفت: باران جان! این سخن از شاعر نامدار ایرانی، سعدی شیراز است و ادامه داد: موافق هستید به آرامگاه سعدی برویم؟
ما هم با خوشحالی قبول کردیم.
آرامگاه سعدی بسیار زیبا بود. یک باغ بزرگ با درختان کهنسال سرو و کاج و حوضچهای زیبا. مامان ادامه داد: در زمانهای بسیار دور، مردم در این حوضچهها شستشو میکردند؛ آب رودخانه رکن آباد به اعتقاد مردم شفا دهنده بوده.
آرامگاه سعدی یک بنای بسیار زیبا و مزین به اشعار سعدی از کتاب بوستان و گلستان بود…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، سعدی شیرازی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.