معرفی کتاب: در یک جنگل زیبا موشی تنها لانه داشت، او هر روز صبح با طلوع خورشید در پی جمع آوری غذا میرفت و شب به لانه باز میگشت و غذا میخورد و استراحت میکرد. آن طرفتر از درخت، گربهای چاق و پشمالو زندگی میکرد. یک روز صبح که موش از لانه بیرون آمده بود با تعجب دید که گربه در دام صیادی گیر افتاده حالا او میتوانست با خیال راحت و بدون ترس از لانهاش بیرون بیاید، چند قدم دور شد ناگهان یادش آمد در خانهاش را نبسته است.
موش برگشت در را ببندد که چشمش به راسویی افتاد که در کمین او بود. سر جایش میخکوب شد، به بالای درخت نگاهی انداخت دید جغدی بزرگ روی شاخه درخت منتظر است تا او را شکار کند. از هر طرف در خطر بود، نامیدانه گفت: از هر طرف خطر مرا تهدید میکند باید عقلم را به کار بیندازم. عاقلانهترین کار این بود که با گربه آشتی کند. به سمت گربه دوید، نفس تازه کرد و گفت: سلام همسایه عزیز! چه اتفاقی افتاده؟ گربه نگاهی به او کرد و گفت: میبینی که در بند و بدبختی گرفتارم همانطور که تو آرزو میکردی. موش گفت: شرط انصاف نیست که اینگونه قضاوت کنی، من هم از دیدن تو در این دام ناراحتم ولی دلم میخواهد کاری برایت انجام دهم، درست است که کینه و دشمنی بین ما غریزی است اما هر دو در دام بلا اسیریم اگر قول بدهی که مرا از خطر جغد و راسو نجات دهی من هم قول میدهم که قبل از آمدن صیاد تو را از دام نجات دهم. گربه متوجه شد که در حرفهای موش راستی و صداقت است هر دو در دام بودند و باید به هم اعتماد میکردند.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، داستانی از کلیله و دمنه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.