معرفی کتاب: اولین بار بود که نیکا تا این حد حالش بد بود و روی پای خودش بند نمیشد. جلوی چشمش سیاهی میرفت و احساس میکرد الان هست که نقش بر زمین شود. کیفش را زمین گذاشت و لبۀ تخت نشست. دقایقی کوتاه در همان حالت ماند و دوباره بلند شد؛ مثل اینکه واقعاً حالش خوب نبود. نیکا رو به رونیکا کرد و گفت: آبجی! من کمی بی حالم و نمیتونم باهات بیام دانشکده، به استاد بگو که حالم خوب نبوده. رونیکا گفت: میخوای منم نرم کلاس و بمونم پیشت؟
نیکا که داشت سرگیجه
حالش بد شد یه ریزه
راه رفتن بود براش سخت
نشسته لبۀ تخت
رو کردش به رونیکا
گفت: ای خواهر دانا!
حال من نیس رو به راه
که باشم با تو همراه
کلیدواژهها: سلولهای بنیادی، یاختههای بنیادی، داستان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.