معرفی کتاب: در جنگلی سرسبز و قشنگ، خرگوشی با زن و سه بچهاش با شادی زندگی میکرد. در یکی از آن روزهای قشنگ مثل همیشه بابا خرگوشه کیسهاش را برداشت و برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت. هوا خیلی سرد بود، سردتر از پاییز سالهای قبل… بابا خرگوشه در جستجوی غذا بود. به هر طرف که سرک میکشید، خبری از غذا نبود که ناگهان چشمش به یک عالمه هویج افتاد. سریع رفت و شروع به جمع کردن آنها کرد.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.