معرفی کتاب: هایدی برای دیدن پدربزرگ به مزرعه رفت. وقتی از درشکه پیاده شد؛ قدمهایش را بر زمین نمناک باران خوردهی بهاری گذاشت و لذتش صد چندان شد. کلبهی پدربزرگ از دور پیدا بود. درختان برگهای تازه داده بودند. هایدی شروع به دویدن کرد تا زودتر به کنار مرغِ کپلی و جوجههایش برسد. پدربزرگ را دید و بغلش کرد و با هم وارد کلبه شدند، بوی نعناع و سبزیهای تازه دیگر که مادربزرگ چیده بود، فضای کلبه را پرکرده بود. پیدا بود که خیلی وقت است، منتظر رسیدن او هستند. صدای پیشانی سفید و بزغالهی گوش دراز از ته مزرعه، آن طرفِ حصارها به گوش هایدی رسید؛ با خنده سراغشان رفت و کلی بازی کرد. یواش یواش سرکی به لانهی مرغ حنایی زد و گفت: واو! خدای من! چقدر جوجهی رنگی؟! همه تازه از تخم بیرون آمده بودند و زیر پر و بال مادرشان جیک جیک میکردند.
هایدی از یه درشکه
پیاده شد با عشوه
دوید سمت پدرجون
که پیر بود و مهربون
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، شعر کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.