معرفی کتاب: یه روزی یه خاله کفشدوزک مهربونی بود که داشت از کنار گلهای زیبا رد میشد. یکدفعه دید که گلها خیلی ناراحت و پژمرده هستن رفت نزدیک و بهشون گفت: چی شده چرا اینقدر ناراحتین؟
گل زیبا گفت: آخه شتههای ناقلا میان و شهد ما رو میخورن و نمیذارن که ما زندگی کنیم، تازه شهد شکوفهها رو هم با خرطومشون میخورن و نمیذارن که میوه بشن…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، آفتها، حشرهها
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.