معرفی کتاب: پیرمردی، فقیر بود که زندگی را به سختی میگذراند و با گدایی، برای زن و بچهاش غذای کمی تهیه میکرد. یک روز که به آسیاب رفته بود، کشاورز مقداری گندم در دامن لباس او ریخت و پیرمرد گوشههای آن را به هم گره زد و در حالی که به خانه بر میگشت با خدا از مشکلات خود میگفت و برای گشایش آنها کمک میخواست و میگفت: ای خدایی که تمام گرهها را باز میکنی! گرهای از گرههای زندگی ما را باز کن! پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز!
کائن گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!
پیرمرد نشست تا گندمهای به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید، دانههای گندم روی کیسهای از طلا ریخته است! پس متوجه مهربانی خداوند شد و به سجده افتاد و از خدا خواست که او را ببخشد.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.