معرفی کتاب: سهشنبه بود و خورشید نور و گرمای پرمهر و محبتش را بر صفحه جهان هستی گشوده بود. ساعت ۳ بعد از ظهر بود و ما باید برای سفری که از چند روز قبل برایمان تعیین شده بود آماده میشدیم، همراه پدربزرگم راهی سفر به پادنا شدم. این سفر باید با لحظاتی خوب و ماندگار برای من میگذشت و خاطرهای ابدی در ذهن من میشد. در حین راه از کوههایی بلند و مرتفع گذشتیم و از میان دشتهای سرسبز و پر از درختان تنومند رد شدیم که عطر گلهایش در هوا پیچیده بود. مسیرمان مانند شمال ایران فقط رنگ سبز بر آن نمایان بود. هرچه به پادنا نزدیکتر میشدیم آب و هوای آنجا هم همراه با گذر ما از طبیعتهای گوناگونش تغییر میکرد و سردتر میشد.
شیشه ماشین را پایین داده بودم و نسیم خنک آنجا صورتم را نوازش میکرد و موهایم در باد پریشان بود. ساعت ۷ عصر ما به پادنا رسیدیم و به یکی از روستاهای آن به نام کهنگان رفتیم. هوا تاریک شده بود و دیوارهای روستا را چراغانی کرده بودند و صدای جشن و پایکوبی همه جای روستا را پر کرده بود و اهالی آنجا را شاد روانهی خانهای عروس و داماد میکرد. صاحبان مجلس به ما با احترام خوشآمد گفتند. حیاط آن خانه، بزرگ بود و با فرشهای زیادی که طرح و نقشهای متنوع داشتند، پوشانده شده بود. همه شادی میکردند. بعد از شام، مهمان خانهای شدیم که صاحبانش از محبت و مهربانی رنگ و بوی خدا را داشتند و بسیار مهماننواز بودند. شب را استراحت کردیم و فردا صبح سرحال از خواب بیدار شدیم و راهی خانهای شدیم که دیروز در آنجا جشن و شادی بود وقتی رسیدیم هنوز هم جشن و پایکوبی ادامه داشت. بعد از ناهار ساعت ۴ بعد از ظهر بود که سوار نیسان پیکاپ پدربزرگم شدیم و به سمت تالار عروسی حرکت کردیم. راه طولانی بود، حدود یک ساعت در حین مسیر از کوهها بالا میرفتیم و از گردنههای خطرناک میگذشتیم هرچه از کوهها بالاتر میرفتیم، هوا سرد و سردتر میشد.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، پادنا سفلی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.