معرفی کتاب: آن روز عصر محمد حسین خیلی حالش گرفته بود. بغض در گلویش نشسته بود و نمیتوانست کلامی بگوید. محمدحسین همین طور که زیر سایه درخت توت خانه غرق در افکارش بود و با تکه چوبی بر روی زمین خط میکشید و گاهی چیزهایی مینوشت، با صدای مادر به خودش آمد.
– محمد حسین! ننه باکیده؟ با سختی لبهایش را از هم جدا و گفت: نا، چیزی نی.
محمدحسین با کلی فکر
نشسته رو زمین بکر
خط میکشید روی زمین
یه فکری داشت انگاری مین
بغضی رو داره تو گلوش
اما نشسته او خموش…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.