معرفی کتاب: امروز از آن روزهایی است که لاک پشت کوچک من هم خیلی دوستش دارد. پیداست از صبح زود بیدار شده و دور تا دور باغچه را گشت زده، از رنگ بنفش دست و صورتش معلوم است که یکی از میوههای کاکتوس را پیدا و نوش جان کرده. بابا هر وقت لاکی مرا میبیند برایش دست تکان میدهد و با لبخند میگوید: نفربر! چطوری؟ لاکی هم بی هیچ حرفی به راهش ادامه میدهد. مامان میگوید: چون بابا زیاد به جبهه رفته، در صحبتهایش از کلمههایی استفاده میکند که آنجا گفته میشود. مثل همین اسمی که برای لاکی گذاشته. او وقتی لاکی را میبیند یادش به تانک می افتد و نفربر صدایش میکند. من و خواهرم هر صبح بعد از صبحانه معمولاً یک ساعتی در باغچه بازی میکنیم. باغچۀ ما سمت راست حیاط خانه و خیلی بزرگ است. با قدمهای من هر ضلعش پنجاه و پنج قدم و با قدمهای سحر پنجاه و سه تا میشود. آخر سحر کمی جثهاش از من کوچکتر است. مامان بزرگم میگوید: چون هفت ماهه به دنیا آمده ریزه میزه هست. انگار نه انگار که خواهر بزرگم باشد، آنهایی که برای اولین بار ما را میبینند فکر میکنند من بزرگترم. از آنجایی که مامانم عاشق گل و گیاه است، هر بار در باغچه با یک تازه وارد آشنا میشویم. آخر مامان در تمام فصلها مشغول کاشتن بذر گلها است. ما در باغچه سربه سر لاکی میگذاریم، با مورچهها حرف میزنیم و گاهی آنها را دنبال میکنیم تا ببینیم بالاخره کجا میروند و خیلی کم میشود بتوانیم رد آنها را تا لانه بزنیم چون آنقدر ما را دور سر خودشان چرخ میدهند که حسابی کلافه میشویم و رهایشان میکنیم. گاهی هم یکی از روسریهای مامان را میآوریم، گوشههایش را به شاخههای درخت میبندیم. سقف کوچکی میسازیم. پتویی زیر آن پهن میکنیم و میان باغچه در خانۀ کوچکی که ساختهایم، خاله بازی میکنیم…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.