معرفی کتاب: مامان بشقاب برنجی را که از شب قبل مانده بود به من داد که برای گنجشکها بریزم. به سمت باغچه رفتم مقداری از آن را روی دیوار کوتاه باغچه ریختم تا گنجشکها بیایند و بخورند، بقیه را با خودم به داخل باغچه بردم که در مسیر عبور مورچهها بریزم خیلی گشتم تا بالاخره یک مورچه را دیدم. فسقلی یک تخمه خربزه را به دوش گرفته بود و داشت یواش یواش میرفت. افتادم دنبالش و گفتم: صبر کن کوچولو! برایت غذا آوردهام! و دانههای برنج را در مسیرش ریختم اما او بی توجه به دانههای برنج میرفت. اصلاً گوش نمیداد که من چه می گویم، حتی به برنجها نگاه هم نمیکرد. داشتم غر میزدم: واه، چته تو؟ مگر برنجها را نمیبینی؟ با تو هستم! که مامانم سر وقتم آمد و گفت: چی شده باز؟
– این مورچه انگار هم کور است و هم کر. مامان خندید و گفت: برای چه؟
– کلی برایش برنج ریختهام نمیآید ببرد، چسبیده به آن تخمه خربزه سنگین، لااقل برنج را ببرد که سبکتر است.
– او غذایش را پیدا کرده و تا به لانه نبرد دست بردار نیست.
مامان به اتاق رفت و من میان باغچه بودم که به یاد بابا افتادم. یعنی بابا الان کجاست؟ بابا وقت میکند صبحانه بخورد یا مثل این مورچه پرکار دارد دنبال دشمن میدود؟
هزار تا سؤال به ذهنم ریخت که برای هیچ کدام جوابی نداشتم. غرق در افکارم بودم که صدای در خانه را شنیدم. بشقاب برنج را میان باغچه رها کردم و بدو بدو به سمت در رفتم. باز هم منیژه خانوم بود. تا چشمم به او افتاد بی اختیار گفتم: از بابا نامه آوردید؟ منیژه خانوم با شنیدن سوالم زد زیر گریه. نگران شدم با خودم گفتم نکند بابا شهید شده که نامه نداده. فکر میکردم هر وقت منیژه خانوم میآید باید حتماً برای ما نامه بابا را بیاورد…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.