معرفی کتاب: روزها در پی هم میگذشت. در نبود بابا ما بیشتر به مامان کمک میکردیم. بابابزرگ هم هر شب برای خواب پیش ما میآمد. او میگفت: یک زن جوان با سه بچه کوچک نباید تنها بماند. خدا را شکر که بابابزرگ بود، وجودش دل ما را قرص میکرد و آرامش میگرفتیم. بابابزرگ کارش خیلی زیاد بود. اما هر طور که بود خودش را شب به خانه ما میرساند تا ما تنها نخوابیم. من در آغوش بابابزرگ میخوابیدم و تا نمیآمد خوابم نمیبرد. تنهایی خیلی سخت بود. کمبود بابا را واقعاً احساس میکردیم. گاهی دل کوچکمان به درد میآمد. شب در حیاط لبۀ اجاق گلی نشستیم و منتظر آمدن بابابزرگ شدیم. آسمان مثل همیشه گسترده و لاجوردی بود، با کلی ستارۀ درخشان به قول بابا مزرعۀ ستارهها. ماه هم یک گوشه آرام نشسته بود فکر کنم داشت ما را تماشا میکرد. سحر میان آسمان یک نهنگ را پیدا کرد و به من هم نشان داد. کلی ستاره با هم آن نهنگ را ساخته بودند. مامان آمد که ما را به اتاق ببرد. ما نهنگ را به مامان نشان دادیم. مامان خیلی خوشش آمد و گفت: چه جالب! میخواهید داستان نهنگ تنها را برایتان تعریف کنم؟ با هم گفتیم: معلوم است که میخواهیم.
-این نهنگ چون صدای خیلی بلندی دارد؛ هیچ نهنگی صدای آوازش را نمیشنود که پیدایش کند و با او دوست شود، برای همین همیشه تنها است. اما او هیچ وقت نا امید نمیشود و هر صبح با امید و خوشحالی میآید و آوازش را میخواند و میرود. پس ما هم باید همیشه مثل آن نهنگ شاد و امیدوار باشیم. درست است؟
– آره، درست است. قصهای که مامان گفت خیلی خوب بود احساس کردم وجودم آرام شده و غم نبودن بابا کمتر بر دلم سنگینی میکند. در هر صورت چارهای جز صبر نبود، باید مقاوم میشدیم….
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.