معرفی کتاب: در روستایی دخترکی زندگی میکرد. اون دختر عاشق پزشک شدن و درس خوندن بود.
در پشت روستا یک جایی سرسبز با گلهای خیالی و دشتی پر از گلهای جورواجور وجود داشت و او هر روز از خونه میرفت به سمت دشت.
در یکی از روزها که حوصلش سر رفته بود میخواست بره جایی که حال و هواش عوض بشه.
او رفت به طرف دشت. او اونجا رو خیلی دوست داشت، گلهای ریز و خوشگل و پر از سبزه داشت.
یک امامزاده در کنار دشت بود، که یک درخت بزرگ هم داشت. او هر موقع وقت میکرد به امامزاده میرفت و زنبیل به دست با چایی از خودش پذیرایی میکرد.
یک دفعه که نشسته بوده پیش امامزاده دید پسرک جوانی با اسب سفید یالدار به طرف امامزاده میآید، او پیش خودش میگفت ای کاش میرفتم ولی دلش نمیخواست اونجا رو ترک کنه اما ناچار باید به خانه برمیگشت.
تو رختخواب هی میگفت باید برم، استرس سرتاسر وجودش رو گرفته بود هر کاری کرد نتونست تا صبح فراموشش کنه.
به امامزاده رفت تا بلکه بتونه باز اون پسر رو ببینه و سوار اسب بشه آخه اون اسب قشنگی بود و هر جوره که میشد میخواست سوار اسب بشه.
قدم قدم کنان، پر از استرس، یواش یواش رفت به سمت امامزاده، یه دفعه گفت آقا پسر، آقا پسر اینجایی؟ من رو ببین آخه خیلی دوست دارم و دلم میخواد سوار اسب تو بشم، میشه منو سوار اسب کنی؟
اینور رو نگاه کرد و اونور رو نگاه کرد دید کسی نیست ولی امید داشت که حتماً میبینتش. رفت بالاتر که قدم بزنه و اون رو پیدا کنه و گفت یه سری به امامزاده بزنم شاید اونجا باشه و رفت و اونجا هم نبود.
رفت خونه که درس بخونه، فردا مدرسه امتحان داشت. زنگ کلاس خورد، معلم گفت بچههایی که دوست دارن اردو برن امضا پدر و مادر با پول بیاورند. یک نفر پرسید قراره کجا بریم؟
گفت هر موقع رسیدید اونجا میفهمید.
حالا همه تو فکرند خب کجا باید باشه.
زنگ تموم شدن مدرسه رو زدند. دختر تو این فکر بود آیا میشه سر راه که دارم میرم بتونم اون پسر رو ببینم؟!
رفت اونجا، دید سایههایی داره میبینه، جلوتر رفت، پسر رو دید، اما اسبش نبود. با ترس و لرز گفت سلام آقا میخواین من براتون چایی و میوه و خرما بیارم مشغول باشین؟ حتماً از راه دوری اومدی براتون غذا بیارم بخورین؟
پسر گفت نه و دختر اصرار کرد که اگه یک دقیقه همینجا بشینی من میرم و زودی برمیگردم.
کلیدواژهها: رمان، داستان فارسی، داستان عاشقانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.